خانه چوبی
یکی بود،یکی نبود در روستایی قشنگ خوش اب و رنگ . قلی مرد خوبی بود ولی دست و بالش کمی
تنگ بود.خونه ای نداشت، مرتب از این خونه به اون خونه کوچ میکرد ،تا این که روزی خونه ای که کرایه اش
در حد توان او بود پیدا کرد.
خونه جدید قلی از چوب بود ،هم درش هم پیکرش از چوب بود .قلی سایلشو توی خانه چید خسته و تشنه گرفت
خوابید ولی هر چه کرد از صدای سقف چوبی خوابش نبرد.
فردا صبح به سوی صاحب خانه رفت تا با و در این باره صحبت کند .وقتی که قلی ماجر را برای صحب خانه گفت:
او در جواب گفت :این چوبهای سقف در حال راز و نیاز با خدا هستند .
قلی در جواب صاحب خانه گفت :درست است ولی نکند که این چوب ها روی سرم پایین بیاییند،چون در نماز
بعد از ذکر رکوع و سجده است.
نویسنده:مریم لهسایی
نظرات شما عزیزان: